غزلی از میرزا جلال اسیر
|
با درود به همکاران و دوستان عزیز غزلی از میرزا جلال اسیر را انتخاب کردم و تقدیم می کنم تا بگویم که یادتان هستم. ارادتمند: ابوالحسن سلیمانی تپه سری
بس که می ترسم از جدایی ها می گریزم ز آشنایی ها دلی از سنگ خاره خواهم ساخت که نرنجد ز بی وفایی ها آرزو را به سینه خواهم کشت تا نکوشد به خودنمایی ها عشق اگر نور روشن سحر است دل نبندم به روشنایی ها چه فریبنده بود و دیده نواز سِحر چشمش به دلربایی ها دیدی ای دل ز پا درافتادی بعد از آن بال و پر گشایی ها میرزا جلال اسیر |
+ نوشته شده در جمعه سیزدهم خرداد ۱۳۹۰ ساعت 14:52 توسط گروه زبان و ادبیات فارسی مازندران
|
مطالب تخصصی زبان و ادبیات فارسی